مسجد جوادالائمه (ع)

سرگذشت مسجد جوادالائمه (ع)

جلسـات قصـهنـویسی

به قلمِ زندهیاد امیـرحسین فردی

برگزاری جشنواره انتخاب کتاب سال شهید حبیب غنی‌پور، به‌ وسیله شورای نویسندگان مسجدجوادالائمه(ع) این پرسش را در اذهان اهل قلم و علاقه‌مندان به این امور شعله‌ور می‌کند که شهید حبیب غنی‌پور کیست و در ادبیات داستانی معاصر چه جایگاهی دارد که چنین جشنواره‌ای به نام او برپا می‌شود و رسانه‌های گوناگون، به تناسب سلایق و گرایش خود، به این جشنواره متفاوت که به نام نویسنده شهید و در یک مسجد معمولی شکل می‌گیرد، می‌پردازند؟

دیگر اینکه شورای نویسندگان مسجد جوادالائمه(ع) متشکل از کدام نویسندگان است؟ ریشه‌های تشکیل این شورا به کدام زمان و مکان و به چه شرایطی وصل است؟

درباره شخصیت ادبی و اجتماعی شهید حبیب غنی‌پور، دوستانش بسیار نوشته‌اند و باز هم خواهند نوشت اما این مقاله می‌کوشد به تبارنامه شورای نویسندگان مسجد جوادالائمه(ع) بپردازد و این پدیده هنری بدیع را که در تاریخ ادبیات این سرزمین یگانه بوده است ریشه‌یابی کند.

 

محصول دو آزمون

به طور کلی می‌توان گفت، شورای نویسندگان مسجد جوادالائمه(ع) محصول دو آزمون بزرگ ملت ایران، یعنی انقلاب و جنگ است. ریشه‌های این شورا به آبشخور شور انقلابی مردم ایران برای پیروزی بر حاکمیت وابسته شده به بیگانه و سپس مقاومت جانانه جوانان ایرانی در مقابل تجاوز مسلحانه بیگانگان بر می‌گردد. شورا در چنین فرایند شگفتی شکل گرفت و بر اکنون رسید.

زمینه‌های شکل‌گیری شورای نویسندگان مسجد جوادالائمه(ع)، به اوایل دهه پنجاه شمسی برمی‌گردد. در آن سال‌ها، هیئت امنای مسجد و نیز امامان جماعت، به این نتیجه رسیده بودند که باید در کنار شبستان مسجد، کتابخانه و قرض‌الحسنه‌ای تأسیس کرد تا دامنه حضور مردم در مساجد، محدود به نماز و برنامه‌های منبر نشود. کتابخانه‌های مساجد، محل اعتماد مردم مسلمان ایران بود. آن‌ها با رضایتمندی و اشتیاق، فرزندان خود را تشویق می‌کردند تا عضو کتابخانه‌های مساجد بشوند و در برنامه‌های آن شرکت کنند، چرا که فضای فرهنگی و کتابخانه‌های متعلق به نظام شاهنشاهی را مناسب نمی‌دانستند. و به اهداف و برنامه‌های آن‌ها اعتماد و اعتقاد نداشتند. مردم علاقه‌مند بودند به بهانه کتابخانه و برنامه‌های آن، پای فرزندانشان به مساجد باز شود، به آنجا رفت‌وآمد کنند تا صدای اذان بشنوند، در شبستان مساجد حاضر شوند و همراه دیگران نماز جماعت بخوانند و پایه‌های ایمانشان به اسلام و قرآن قوی شود. به‌همین دلیل جذب کودکان و نوجوانان، از این جهت چندان مشکل نبود. مسئله مهم، محدودیت فضای کتابخانه‌ها، عناوین کتاب‌ها و فقر مالی و سایر امکانات لازم بود.

 

عالم متقی و پدر مهربان

مسجد جوادالائمه(ع) نیز که در منطقه نسبتاً محروم تهران یعنی سی‌متری جی، ۱۳‌متری حاجیان واقع شده بود، از مساجد محروم محسوب می‌شد. با این حال، دو عامل بسیار مهم در آنجا دست‌به‌دست داد تا این مسجد در این زمینه موفقیت‌هایی داشته باشد.

یکی از مهم‌ترین عوامل این موفقیت، وجود مرحوم حجت‌السلام غلامرضا مطلبی، امام جماعت وارسته، بلندنظر و معتقد به نهضت اسلامی و امام خمینی (ره) بود. آن مرحوم، حضور کودکان، نوجوانان و جوانان را در مسجد مغتنم می‌دانست و با روی باز از آن‌ها استقبال می‌کرد. اگرچه وی از یک نظر به طیف روحانیون سنتی تعلق داشت و علی‌القاعده می‌بایست به سختی خود را با مقتضیات زمان و روحیه جوانان هماهنگ می‌کرد، اما خوشبختانه این عالم متقی و پدر مهربان به گونه‌ای شگفت انگیز، فضای مسجد را برای حضور کودکان، نوجوانان و جوانان آماده کرده بود. وی با رویی گشاده و برخوردهای دلنشین، مراجعان به خانه خدا را شیفته آن مکان می‌کرد.

مرحوم مطلبی در تفویض اختیار به جوانان متعهد و با انگیزه، از موضع اطمینان و اعتماد عمل می‌کرد و پس از آن از کوچک‌ترین دخالت یا اعمال سلیقه ابا داشت. آنجایی که می‌دید قادر به پاسخ صحیح به مسئله‌ای پیرامون نکته‌ای هنری نیست، با صراحت اعلام می‌کرد، نمی‌دانم تنها دغدغه او، خلاف شرع نبودن فعالیت‌های هنری بود که در سال‌های آغازین پیروزی انقلاب اسلامی، این فعالیت‌ها در مسجد متنوع و گسترده شده بود. با وجود چنین روحانی بلند نظر و انقلابی بود که جوانان مؤمن و هنرمند توانستند در مسجد جوادالائمه(ع) گرد هم بیایند و آنجا را به یک پایگاه هنری و فرهنگی مهم تبدیل کنند.

کتابخانه مسجد جوادالائمه(ع)

بیشتر اعضای شورای نویسندگان مسجد،‌ از میان اعضای کتابخانه سر برآوردند و استعداد خود را نشان دادند. بنابراین لازم است در اینجا به چگونگی فعالیت کتابخانه اشاره شود. کتابخانه مسجد جوادالائمه(ع)، تقریباً از اواسط دهه پنجاه، تلاش جدی و برنامه‌ریزی شده خود را شروع کرد. پیش از آن، محل کتابخانه اتاقک کوچکی در جنب شبستان بود که چند قفسه فلزی کهنه و تعدادی کتاب‌های پراکنده مذهبی از نظر گروه سنی و موضوعات داشت. این مکان کوچک و این تعداد کتاب اندک، هسته اولیه کتابخانه‌ای شد که تعداد اعضای آن در سال ۱۳۶۰، به هفت هزار عضو رسید و نیز تعداد عناوین موجود در آن، به صدها مورد سرکشید. بنیانگذار این کتابخانه کوچک، هادی علی‌اکبری بود. او برای تأسیس این واحد، کتابخانه شخصی‌اش را به مسجد منتقل کرده بود، سپس به طرق گوناگون از جمله با کمک دیگران، تعداد و عناوین آن‌ها را بالا برده بود. با این حال آن مجموعه هنوز اندک و محدود بود.

وقتی که طبقات بالای مسجد ساخته شد، یکی از سالن‌های آن را به کتابخانه اختصاص دادند و طی مراسمی در عید فطر، کتابخانه جدید افتتاح و مورد استقبال کودکان و نوجوانان واقع شد. فضای تمیز و نسبتاً بزرگ، قفسه‌های نو، کتاب‌های تازه، کارت‌های عضویت با طراحی جدید، همه عواملی بودند تا اعضای بیشتری جذب کتابخانه شوند. اولین تابستان فعالیت کتابخانه در مکان تازه، مصادف با استقبال بی‌سابقه علاقه‌مندان شد، به‌طوری که غیر از هادی علی‌اکبری، چند نفر دیگر از جوانان، مسئولیت اداره کتابخانه را عهده‌دار شدند و به ایجاد ارتباط و راهنمایی کودکان و نوجوانان در زمینه کتاب‌های موجود و سایر مسائل مربوط به کتاب و مطالعه اقدام کردند. برای یک مراجعه‌کننده تازه‌ وارد، آنچه که در نگاه اول جلب توجه می‌کرد، فضای صمیمی کتابخانه و ارتباط گرم اعضا و مسئولان آن بود. چنین فضا و ارتباطی از عوامل مهم و تأثیرگذار موفقیت کتابخانه بود.

زمانی که تعداد مراجعان کتابخانه، به‌طور چشمگیری افزایش یافت، مسئولان کتابخانه به این فکر افتادند که تنوعی در برنامه‌های آن به‌وجود بیاورند و صرفاً به امانت دادن و پس گرفتن کتاب بسنده نکنند. به همین منظور جلساتی با شرکت اعضای فعال کتابخانه تشکیل شد که در آن کتابی که بیشترین خواننده را داشت، به‌وسیله یکی از مسئولان کتابخانه معرفی می‌شد و هر کدام از حاضران از زاویه سلیقه و برداشت خود، درباره آن صحبت می‌کرد. هر کس از منظری خاص پیرامون کتاب سخن می‌گفت و گاهی بحث‌های داغ و در عین حال صادقانه‌ راجع‌به قسمت‌هایی از کتاب درمی‌گرفت. هر کس سعی می‌کرد با دلیل و منطق خاص خود، دیگری را متقاعد کند. یکی از نتایج مهم این جلسات، شرکت خوانندگان کتاب در آن بود که در نوع خود برای آن‌ها جذاب و تازه می‌نمود، چرا که نظیر آن را در مدرسه و جاهای دیگر ندیده بودند. در اینجا می‌توانستند نظر خود را آزادانه درباره کتاب بیان کنند و به‌نظر شخص دیگری که گاهی برداشتی متفاوت و حتی مخالف با نظر‌شان را داشت گوش کنند و در صورت قانع شدن، از نظر قبلی خود عدول کنند و در غیر این‌صورت بر همان عقیده بمانند.

حاصل دیگر این کنکاش و کندوکاو متن، بازخوانی کتابی بود که همه شرکت‌کنندگان به آن تعلق خاطر داشتند و با علاقه و کنجکاوی به برداشت‌های دیگران از کتاب گوش می‌دادند و خود نیز در بیان اظهارنظر و دیدگاه‌های خود برمی‌آمدند. واضح است که توازن مجلس و هماهنگی‌های لازم، به‌وسیله مسئول جلسه و اداره‌کننده آن، با هوشمندی و دانایی برقرار می‌شد، به‌گونه‌ای که شرکت‌کنندگان به راحتی بتوانند حرف‌های خود را بزنند و احساس کسالت و ملالت نکنند.

 

شمـا و مقـاومت ملـت

لازم است در اینجا به نکته مهمی اشاره شود. این فعالیت‌ها در اواسط دهه پنجاه انجام می‌شد، یعنی در اوج اختناق و سرمستی ابلهانه رژیم پهلوی که تصمیم داشت بنیان‌های دینی و اعتقادی مردم را سست کند و به قول معروف آن‌ها را از دروازه تمدن بزرگ عبور دهد. بنابراین هر نوع تجمع و فعالیت مذهبی از نظر آن رژیم در جهت خلاف مصالح و امنیت ملی محسوب می‌شد، به‌ویژه که اگر این فعالیت‌ها، متفاوت از شکل‌های سنتی هیئت‌ها و دسته‌های عزاداری می‌بود و بن‌مایه‌ای از تفکرات انقلابی نیز می‌داشت، جرم آن بیشتر می‌شد. دیگر اینکه این تشکیلات در مکانی به نام مسجد شکل گرفته بود. پایگاهی که نماد مقاومت ملت در برابر هجوم فرهنگ بیگانه بود و در برابر ایلغار غرب و دربار شاه ایستادگی می‌کرد و به نوعی، سنگر به‌شمار می‌آمد. پس طبیعی بود که همه فعالیت‌های پراکنده و اشکال گوناگون آن، حول محور مقاومت، تقویت باورهای دینی و افشای نقشه‌های شوم حکومت شاه باشد. بنابراین زبان سمبل، رمز و نماد، زبانی رایج و قراردادی و پذیرفته شده، چه در متن کتاب‌های قصه و چه در صحبت‌ها و مراودات سیاسی بود.

دامنه فعالیت کتابخانه، تنها به کتاب و کتابخوانی و بحث‌های پیرامونی آن محدود نبود، بلکه آنجا به نوعی محل بروز خلاقیت‌های گوناگون اعضا، نظیر قرائت قرآن، تئاتر و سرود هم بود که در این شاخه‌ها نیز سعی می‌شد زبده‌ترین استادها به کتابخانه دعوت شوند و گروه‌های موردنظر خود را تشکیل بدهند. این کارشناسان و استادان، همگی براساس تعهدی که به اسلام و امیدی که به انقلاب پیش رو داشتند، بدون دریافت کمترین دستمزدی و کوچکترین چشمداشت مالی، توان خود را در طبق اخلاص می‌گذاشتند و به آموزش‌وپرورش کودکان و نوجوانان مستعد، همت می‌گماردند.

در برنامه‌ریزی کتابخانه برای جذب بیشتر اعضا و نیز تعمیق روابط، برگزاری اردوهای مختلف کوهنوردی و تشکیل تیم فوتبال پیش‌بینی شده بود. در این میان برنامه‌های اردو، از آنجا که تعداد بیشتری می‌توانستند در آن شرکت کنند، از جذابیت خاصی برخوردار بود و همواره خاطرات دلپذیری به همراه داشت. شرکت در یک برنامه گروهی جذاب، خارج شدن از شهر و رفتن به کوهستان، مقاومت در برابر دشواری‌های صعود، مشاهده شگفتی‌های طبیعت، لذت حضور در قله‌های رفیع، اعتماد به توانایی‌های بالقوه خود و دوستان و نیز رعایت اصول نظم و انضباط از ابتدای حرکت تا خاتمه روز، از نکاتی بود که شرکت‌کنندگان همواره آن‌ها را یادآوری می‌کردند. حضور در دامنه طبیعت سرکش، اشاره مسئولان اردو بر جایگاه طبیعت در فرهنگ قرآنی و نیز دقت و تدبر در برابر آن آیه‌های الهی، ایمان، تخیل و نیز انس با طبیعت را نزد اعضا تقویت می‌کرد. بعد از هر برنامه اردویی و حضور در کوهستان، از شرکت‌کنندگان خواسته می‌شد خاطره حضور خود را بنویسند تا در میان جمع خوانده شود. این‌گونه برنامه‌ها، وسعت دید، تعمیق دوستی‌ها، تمرین تحمل دشواری‌ها و نیز انضباط‌پذیری را در پی داشت. بدون تردید، این مشاهدات و تجربیات در باروری حس هنرمندانه اعضا تأثیر مثبتی می‌گذاشت و با تشویق و ترغیب مسئولان کتابخانه، برای درج خاطرات و سفرنامه‌ها، توان نویسندگی آن‌ها تقویت می‌شد.

ادبیات داستانی کودکان و نوجوانان قبل از انقلاب، به‌طور کلی ادبیات سیاسی بود. بیشتر نویسندگان با گرایش‌های سیاسی متفاوت، سعی می‌کردند از طریق این نوع ادبیات، به افشاگری علیه رژیم شاه بپردازند و از سویی نیز خوانندگان خود را به یکپارچگی و اتحاد، برای مبارزه دعوت کنند. تب سیاسی‌نویسی در فضای ادبیات داستانی کودکان و نوجوانان به قدری بالا بود که حتی رژیم شاه نیز با مأمور کردن برخی از نویسندگان وابسته به خود، از آنان می‌خواست که برای کمرنگ کردن نقش نویسندگان متعهد، آن‌ها هم ادای چنین نویسندگانی را درآورند و به ادبیات سیاسی دامن بزنند.

در کتابخانه مسجد جوادالائمه(ع) نیز بحث از این نوع ادبیات داغ بود و رویکرد مسئولان برای مطالعه اعضا، بیشتر معطوف به این ادبیات، البته از نوع قابل قبول و دینی آن بود. آن‌ها با دلیل و منطق از درغلتیدن خوانندگان علاقه‌مند کتابخانه به ورطه ادبیات مارکسیستی و هنر الحادی مانع می‌شدند.

هم‌زمان با رونق فعالیت‌های کتابخانه  رشد کمی و کیفی اعضای آن، در جامعه نیز زمزمه مبارزه و انقلاب علیه رژیم شاه، روزبه‌روز بیشتر می‌شد. گویا مضامین کتاب‌های داستانی کودکان و نوجوانان آن سال‌ها، در جامعه عینیت می‌یافت و به وضوح نشان داده می‌شد. اعلامیه‌های امام‌خمینی از نجف و بعد پاریس، خیزش دلاورانه مردم مسلمان برای سرنگونی رژیم طاغوت، تظاهرات بزرگ و کوچک در کوچه‌ها و خیابان‌ها، شلیک گلوله‌ها و تعقیب و گریز میان نیروهای وفادار به شاه و انقلابیون، همه حوادثی بودند که در مقابل دیدگان نوجوانان و جوانانی که چندین‌سال در فضای کتابخانه، آمادگی ذهنی برای چنین پیش‌آمدهایی پیدا کرده بودند رخ می‌داد و آن‌ها هم پا‌به‌پای مسئولان کتابخانه در این نهضت عظیم تاریخی شرکت می‌کردند. کودکان و نوجوانان آن سال‌ها، در بستر انقلاب قد کشیدند و چندین سال در فضای مبارزه تنفس کردند و تجربیات تاریخی بزرگی را کسب کردند. هرچه انقلاب به روزهای حساس خود نزدیک می‌شد، فعالیت‌های کتابخانه هم به موازات ضرورت‌های انقلاب تغییر پیدا می‌کرد. مطالعه و نقد و بحث پیرامون کتاب‌ها رنگ می‌باخت و نگاه‌ها بیشتر متوجه تحولات اجتماعی و رهنمودهای امام‌خمینی بود. مطالعه متن اعلامیه‌ها، سخن گفتن درباره انقلاب‌های بزرگ تاریخی و سرنوشت انقلابیون، طعم شیرین آزادی، پاداش مجاهدان و شهدا در نزد خداوند، مباحث غالب روز بود و اگر هم کتابی خوانده می‌شد، بیشتر ناظر به این مضامین بود.

 

پس از پیروزی

عاقبت، انقلاب اسلامی به رهبری امام‌خمینی تحقق یافت و مبارزه دیرین مردم علیه شاه، مثل یک داستان پرماجرا و جذاب، با پیروزی مردم به پایان رسید. ثمره این مبارزه، آزادی بود. کودکان و نوجوانانی که در نیمه‌های دهه پنجاه به کتابخانه پا گذاشته بودند، در پایان این دهه و پس از پیروزی انقلاب، اکنون نوجوانان و جوانانی بودند که از آزمون بزرگ انقلاب سرفراز بیرون آمده و تجربه گرانبهایی اندوخته بودند. سال‌ها حضور در محیط کتابخانه، مطالعه، معاشرت با اهل فکر و فرهنگ، نشستن در مجلس وعاظ و شرکت در برنامه‌های مسجدی، از آن‌ها جوانانی فرهیخته، آگاه و هنرمند و هنرشناس ساخته بود که می‌توانستند در معادلات نظام نوپای جمهوری اسلامی ایفای نقش کنند و عناصر کارآمدی باشند.

تابستان سال ۵۸

دوره تازه فعالیت ادبی مسجد جوادالائمه(ع) از تابستان سال ۱۳۵۸ شروع شد. در این مرحله با توجه به شرایط سنی شرکت‌کنندگان و تحولات سیاسی، نگاه به ادبیات داستانی، با آنچه که پیش از پیروزی انقلاب بود، فرق می‌کرد. در این دوره هدف، آموزش داستان‌نویسی و پرداختن به مؤلفه‌ها و سازوکارهای یک داستان بود. تعدادی از علاقه‌مندان سال‌های قبل این جلسات دوباره آمدند و اسم‌نویسی کردند و چند نفری هم که در این مدت علایق و گرایش‌های هنری و فرهنگی پیدا کرده بودند، جذب شاخه‌های دیگر شدند. این دوره از فعالیت‌ جلسات داستان‌نویسی مسجد جوادالائمه(ع)، طولانی‌ترین و اصلی‌ترین دوره این جلسات بود. این جریان بیش از پانزده‌سال ادامه داشت، که تقریباً بدون وقفه دوشنبه‌شب‌ها در اتاقک کوچکی که روی بام شبستان مسجد ساخته شده بود و حکم انباری و مخزن کتابخانه را داشت، تشکیل می‌‌‌شد. طبیعی است که طی این سال‌ها همه اعضا ثابت نمانند. برخی با توجه به توان و کشش خود مدتی ادامه دهند و دیگر شرکت نکنند و به‌جای آن‌ها اعضای جدیدی جایگزین شوند، اما همیشه تعدادی پای ثابت این جلسات بودند که به آن دوام و قوام می‌بخشیدند. این اعضا عبارت بودند از شهید حبیب‌ غنی‌پور، شهید حسن جعفربیگلو، شهید رضا کیانی، محمد ناصری، ناصر نادری، بیژن قفقازی‌زاده، علیرضا متولی، نبی‌الله بابایی، مجید قلیچ‌خانی، محمدحسن حسینی، علی‌اصغر جعفریان.

 

سوره بچههای مسجد

هم‌زمان با دوره تازه فعالیت داستان‌نویسی مسجد، حوزه اندیشه و هنر اسلامی نیز تأسیس شد، که چند نفر از مسئولان کتابخانه از مؤسسان آن بودند. با تشکیل این نهاد هنری نوپا، شور و شوق خاصی در میان هنرمندان متعهد و مسلمان به‌وجود آمد. آن‌ها احساس می‌کردند که دیگر صاحب پایگاهی شده‌اند که می‌توانند با گرد آمدن در آن و آشنایی با دیگر هنرمندان هم‌فکر خود، رشد کنند و از طریق هنر خود به یاری انقلاب بشتابند. تشکیل حوزه اندیشه و هنر اسلامی، که بعدها به حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی تغییر اسم یافت، تأثیر زیادی بر هنرمندان مسلمان داشت. آن‌ها با امید و انگیزه مضاعف شروع به‌کار کردند. این تأثیر در جمع نویسندگان جلسات داستان‌نویسی مسجد جوادالائمه(ع) نیز مشهود بود، چرا که یک‌سال بعد، نخستین اثر منتخب آن جلسه، با عنوان «سوره بچه‌های مسجد» با سرمایه‌گذاری حوزه اندیشه و هنر اسلامی منتشر شد. انتشار این کتاب، شوق نوشتن و مطالعه را در میان اعضای جلسه افزایش داد. آن‌ها حاصل زحمات خود را به عینه می‌دیدند.

شرایط ادبی و هنری سال‌های نخستین انقلاب، شرایط خاصی بود. بدین‌معنا که هنرمندان متعهد و مسلمان، جوانانی بودند که از اوایل دهه پنجاه به هنر انقلابی روی آورده بودند. تعداد آن‌ها به نسبت نیازی که یک انقلاب بزرگ به هنر و زبان هنری دارد، بسیار کم بود. از آن گذشته، این جوانان وارث هیچ‌گونه هنری نبودند که جوابگوی انقلابی با ویژگی‌های انقلاب اسلامی ایران باشد. تجربه‌ای پیش رو نداشتند، نه در سطح ملی و نه در سطح منطقه‌ای و جهانی. از آنجایی که انقلاب اسلامی یک پدیده منحصر به فرد بود، به همین دلیل نیز هنر خاص خود را می‌طلبید و این زبان هنری می‌بایست خلق می‌شد. در حالی که گروه‌های مارکسیستی فعال در عرصه سیاست کشور که از نظر فکری مخالف انقلاب اسلامی بودند، بر انبوهی از میراث هنری، چه در سطح داخلی و چه منطقه‌ای و جهانی تکیه داشتند و به راحتی می‌توانستند عقاید خود را از این طریق بیان کنند. هنرمندان کمونیست بیش از نیم‌قرن در کشور ما فعال بودند و تشکیلات هنری داشتند. آن‌ها به راحتی از جانب شوروی و کشورهای کمونیست دیگر حمایت می‌شدند و صاحب تجربه و ارتباطات گسترده‌تری بودند. به‌همین دلیل هم در سال‌های اولیه پیروزی انقلاب اسلامی، آن‌ها توانستند فضای هنری و فرهنگی کشور را مملو از آثار خود کنند و نبض جریان‌های هنری را در دست بگیرند. در مقابل هنرمندان مسلمان جز توکل بر خدا و تکیه بر فرهنگ اصیل اسلامی و پشتیبانی توده‌های مسلمان و علمای دین، حامیان دیگری نداشتند. اصولاً موازنه معقول میان هنرمندان مسلمان و کمونیست برقرار نبود، البته جریان سومی هم در این میان بود که گرایش‌های غربی، به معنای لیبرالی داشتند که آن‌ها هم دوستان انقلاب اسلامی نبودند، اما پیروزی پر شکوه انقلاب و تفکر غالب بازگشت به خویشتن، آن‌ها را گیج و کرخ کرده بود و اعتماد به نفس و تعادلشان را از دست داده بودند؛ اما جریان کمونیست با توجه به سابقه حضور خود در ایران، امید زیادی بر تغییر مسیر انقلاب و غلبه نهایی داشت. رقیب اصلی هنرمندان مسلمانان اینها بودند، نه لیبرال‌ها و دنباله‌های آمریکا و غرب.

سوره بچه‌های مسجد، در مقابل نشریاتی که جریان چپ با همین سبک و سیاق منتشر می‌ساخت و نوجوانان و جوانان مستعد را به اردوگاه خود جذب می‌کردند، منتشر شد. دست‌اندرکاران این مجموعه هنری که بر اوضاع فرهنگی و هنری کشور آگاهی داشتند، نیازها و کمبودها را شناسایی کرده بودند. چاپ دفترهای دوم و سوم بچه‌های مسجد، این مجموعه را از یک نشریه محفلی، تبدیل به یک جریان فراگیر ملی کرد، چرا که بچه‌های مسجد، توسط علاقه‌مندان به فعالیت‌های فرهنگی در شهرها و روستاهای کشور توزیع می‌شد و تیراژ بالایی داشت.

 

جلسات قصهنویسی

با انتشار بچه‌های مسجد، که در واقع حاصل زحمات و تلاش چندین‌ساله شورای نویسندگان مسجد جوادالائمه(ع) بود، این گروه هویت تازه‌ای پیدا کرد و محل توجه نویسندگان و علاقه‌مندان به ادبیات شد. در شماره‌های بعدی بچه‌های مسجد، از آثار نویسندگان مسجد کمتر استفاده می‌شد، در عوض داستان نویسندگان گمنام و تازه‌کار که در اندازه‌های چاپ تشخیص داده می‌شد، در مجموعه بچه‌های مسجد به چاپ می‌رسید و این کار، طیفی از نویسندگان نوجوان و جوان را جذب بچه‌های مسجد می‌کرد.

سال‌ها بعد، نویسندگان مسجد جوادالائمه(ع) به مطبوعات و نشریات دیگر روی آوردند و فعالیت خود را گسترش دادند. در اینجا باید روی تداوم و پایداری چندین‌ساله جلسات این مسجد اشاره کرد که در نوع خود بی‌همتاست و نظیر ندارد. یکی از علت‌های استمرار جلسات، انگیزه و تعهد انقلابی و دینی اعضا بود. آنها در واقع با حضور در این جلسات، مطالعه و ممارست و نوشتن‌های زیاد، خود را در یکی از سنگرهای حساس انقلاب و نظام احساس می‌کردند. انقلابی که خودشان در شکل‌گیری و پیروزی آن سهیم بودند و اکنون برای تثبیت و تداوم آن نیز می‌کوشیدند. به همین دلیل آن را کاری تفننی و برای سرگرمی تلقی نمی‌کردند. دیگر اینکه اعضای مزبور که از میان صدها نفر برگزیده شده بودند و به این عرصه علاقه داشتند و از حضور در جلسات و نقد و نظرها، لذت می‌بردند.

رفاقت دیرین اعضا و روابط عمیق آن‌ها، یکی دیگر از دلایل توفیق جلسات بود. برخی از آن‌ها در دوران دبستان وارد کتابخانه شده بودند و در سال‌های نخستین پیروزی انقلاب، در حال تمام کردن تحصیلات دبیرستانی بودند، این دوستی و صمیمیتی که میان اعضا وجود داشت، در پایداری جلسات بی‌تأثیر نبود.

در آن جلسات، به گونه‌ای که در کلاس‌های داستان‌نویسی رایج است، کمتر به بحث‌های نظری انتزاعی پرداخت می‌شد و نیز از استادی که از موضع دانای کل در آنجا ظاهر شود، خبری نبود. بار اصلی جلسات و پیشبرد بحث‌ها، بیشتر به‌عهده خود اعضا بود. آن‌ها با تمام معلومات، صمیمانه در بحث‌ها شرکت می‌کردند و آزادانه ابرازنظر می‌کردند. بیشتر صحبت‌ها هم پیرامون آخرین داستانی بود که به‌وسیله یکی از نویسندگان حاضر در جلسات قرائت شده بود و بعد هم به آثار بزرگ ادبی پرداخته می‌شد و هر کس به تناسب بضاعت و توان خود درباره آن صحبت می‌کرد.

زمان ثابت نیز، یکی دیگر از رازهای ماندگاری آن جلسات بود. از همان روزهای آغاز دور تازه فعالیت جلسات، نمی‌دانم به چه دلیل و علتی قرار شد این جلسات روزهای دوشنبه بعدازظهر در کتابخانه مسجد تشکیل شود. روزی که در اثر حمله هواپیماهای رژیم صدام به فرودگاه مهرآباد، صدای مهیبی برخاست و شیشه‌های پنجره کتابخانه به شدت لرزید، یکی از اعضا از سر کنجکاوی برخاست و یک لت پنجره را باز کرد و به سروصداها گوش داد و گفت: «هواپیماهای صدام فرودگاه را زده‌اند.» در مقابل او یکی دیگر با اعتراض گفت: «پنجره را ببند و بیا بنشین، آن‌ها کار خودشان را کردند، ما هم کار خودمان را می‌کنیم.» البته سال‌های بعد، ساعت تشکیل این جلسات، در همان روزهای دوشنبه به بعد از نماز مغرب و عشا تغییر یافت، که در این ساعات و در آن مکان محقر اما بسیار باصفا، خاطره‌انگیزترین سال‌های فعالیت آن جلسات شکل گرفت. در آن فضای کوچک، با سقفی کوتاه، با کتاب‌هایی که در چهار طرف اتاقک توی قفسه‌های پیچیده شده بود، صدای غلغل سماور می‌پیچید و شهید حبیب غنی‌پور پای آن می‌نشست و با استکان‌های تمیز برای از راه رسیدگان خسته، چای می‌ریخت و همراه آن قند و لبخند تقدیم می‌کرد. لیوان کوچکی بود که هر کس به تناسب مالی خود، هر هفته در آن پول می‌ریخت تا صرف خرید کتاب‌های تازه و قند و چای جلسه شود.

جلسات با صوت قرآن محمد ناصری آغاز می‌شد، با چایی‌های خوش‌طعم شهید حبیب غنی‌پور ادامه پیدا می‌کرد. دوستان تنگاتنگ هم می‌نشستند، قصه می‌خواندند و گپ می‌زدند. جلسات تعطیل‌بردار نبود. حتی در شب‌های سرد و یخ‌بندان زمستان و خاموشی‌های خوفناک موشک‌باران دشمن. زمانی که برق می‌رفت، چراغ گردسوز کوچکی روشن می‌شد، اعضا گرد آن جمع می‌شدند و تا پاسی از شب گذشته و گاهی تا نیمه‌های آن، داستان می‌خواندند و چراغ ادبیات انقلاب اسلامی را روشن نگه می‌داشتند. در همان موقع نیز اعضای جلسه، به تناوب به جبهه می‌رفتند و در لباس بسیجی علیه متجاوزان می‌جنگیدند و در اولین فرصت خود را به مسجد می‌رساندند، اما از اعضای جلسه کسانی هم بودند که به جبهه‌ها رفتند و دیگر به جلسه برنگشتند، مثل شهید حبیب غنی‌پور، شهید رضا کیانی، شهید حسن جعفربیگلو که جایشان برای همیشه در آن اتاقک کوچک روی بام شبستان مسجد جوادالائمه(ع) خالی ماند.

یادشان و راهشان پررهرو باد! اکنون دیگر جلسه‌های دوشنبه به دلایل گوناگون تشکیل نمی‌شود و فعالیت آن جمع که با نام شورای نویسندگان مسجد جوادالائمه(ع) شناخته شده‌اند، به شکل انتخاب کتاب سال شهید حبیب غنی‌پور همچنان ادامه دارد.

___________________________________________________________________________________________

از کتابخانه اسلامیان تا کتابخانه مسجد جواد الائمه (ع)

* به نقل از کتاب ” چهار فصل ” . به کوشش : دفتر پژوهش های ادبی حوزه هنری ( زیر چاپ )

 

اواخر بهار ۵۲ – سیزده متری حاجیان

نزدیکی های شانزده متری امیری هستیم ، بچه ها گوشه ای را انتخاب کرده اند و مشغول بازی فوتبال هستند امیر حسین فردی و هادی علی اکبری هم بین شان هستند ، عرق سر و صورت بچه ها را خیس کرده حمید ریاضی توپ را با یک ضربه به میانه زمین می زند و اکبر قدیانی ان را گرفته و شوت می کند … گل ، گل !
کنار زمین حبیب غنی پور و حسن جعفر بیگلو و بقیه بچه ها کف می زنند ، حمید ریاضی هورا می کشد ، هادی چیزی را پشت گوش امیر حسین فردی می گوید و همهمه ای در میان بچه ها می پیچد .

تابستان ۵۲ ، کتابخانه ی شخصی هادی علی اکبری در منزلشان

بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری ، اولدوز و کلاغها ، آبشوران ، کودکی من و چند تایی از کتابهای قدسی قاضی نور و نسیم خاکسار و بهروزی کنار هم روی تاقچه چیده شده ، از هادی می پرسم : ” اگر یک نفر کتاب را ببرد و نیاورد چی؟ ” می گوید ” کتابخانه اسلامیان به هر کس که خوش قولی بکند ، کتاب را ببرد و بخواند و حفظ کند ، جایزه می دهد اگر هم بدقولی کند که … ”
کمی سکوت می کند و بعد ادامه می دهد :
” هیچی ، کاری نمی شود کرد . ” و می خندد .
نگاهی به موهای ژولیده و سر و وضع درهم برهم هادی انداختم ، با خودم گفتم : ” پسر توی ان کله ات چه می گذرد ؟ چه کاری می خواهی بکنی ؟ توی اتاقت کتابخانه زدی ، کتابخانه اسلامیون ، بچه ها را از سرزمین فوتبل و بازی شطرنج می کشی اینجا و به آنها کتاب می دهی بعدش چی ؟ هادی می گوید : ” اولها سنگ جمع می کردم بعد امدم به سمت حیوانها و پرنده ها ، پروانه ها را می گرفتم ، مدتی گذشت ، دیدم به دردم نمی خورد ، آمدم به طرف کبریت ، بعد آمدم به سمت تمبر و کلکسیون درست کردن .
پدر بزرگم – کربلایی حیدر می گفت : ” هادی خدا عاقبت به خیرت کند ! ” اما حالا که این کتابخانه را زدم بچه ها می آیند دور هم چمع می شوند کتاب می خوانند و برای هم تعریف می کنند ، حس می کنم این همان چیزی بود که می خواستم و دنبالش بودم ، راستش را بخواهی انگار عاقبت به خیر شدم . ”
خلاصه به همین سادگی ” کتابخانه اسلامیون ” شکل گرفت ، هر جایی که بچه ها جکع هستند حرف اصلی کتاب و کتاب خواندن شده ، همین چند وقت پیش فصل امتحانات بود که دور هم جمع شدیم ، امیر حسین فردی یک قصه برایمان خواند و بعد در مورد کتابهایی که باید به کتابخانه اضافه می شد ، حرف زد ، قرار شد ، قرار شد هر کس اسم کتاب خوبی را که شنیده و محل فروشش را پیدا کرد ، پول روی هم بگذاریم و بخریمش .
یواش یواش تعداد کتابها بیشتر و بیش تر شد قرار است فردا هادی سری به مسجد جواد الائمه بزند پرسیدم : ” هادی نقشه بعدی ات چیه ؟ ” گفت : ” باید یک جوری وارد مسجد بشیم .”
گفتم : ” خوب ما که هر شب برای نماز مغرب و عشاء می رویم به مسجد اما بردن کتابها و کتابخانه راه انداختن چیز دیگری است . ها !هادی لبخندی زد چشمهایش برقی زد و گفت : ” باید یک دسته باشیم مثل ماهی سیاه کوچلو ” فهمیدم منظورش چیست و می دانستم که موفق می شود .
فردای همان روز بعد از نماز عصر ، هادی داشت با حاج آقا مطلبی پیش نماز مسجد حرف می زد همه حرفهایش را نشنیدم ، ولی آنچه شنیدم . این بود اول هادی شروع کرد :
حاجی مرید نمی خواهی ؟
چطور مگر ؟ یعنی چه ؟
– می خواهیم بیاییم توی مسجد هر کاری هست انجام دهیم از تمیز کردن و شستن گرفته تا برقکاری و هر کاری که لازم باشد ، می خواهیم در خدمت مسجد باشیم .
– باشد اتفاقا مسجد به هم چنین کسانی احتیاج هم دارد .
یک روز آقای صابری خادم مسجد را دیدم ، می گفت : ” این هادی پدر ما را درآورده ، به برقها ور می رود سیم ها را می سوزاند توی هر کاری سرک می کشد، ” پیرمان را دراورده ” .
خنده ام گرفته بود اما هادی بود دیگر ، به هر دری می زد تا حاجی مطلبی را توی مشتش بگیرد و قضیه کتابخانه را پیش بکشد ، خلاصه از همین راهها توانست توی مسجد برای خودش جایی پیدا کند .
یک روز هادی را کنار زمین بازی دیدم آن روز وسط زمین نبود کنار ایستاده بود و داشت بچه ها را تشویق میکرد امیر حسین فردی نفس نفس زنان خودش را به او رساند و گفت : ” هادی جان چه خبر ؟”
هادی گفت : ” فردا بیا کمک کنیم کتابها را ببریم مسجد ” .
– به بارک الله ! چطوری ؟ چه کار کردی ؟ … یعنی حاجی راضی شد ؟
– قرار شده توی آبدارخانه کتابخانه بزنیم ، ردیفهای آجربندی هم جان می دهد برای چیدن کتابها .
فرج الله سلحشور ، خودش را کنار آنها رساند و گفت : ” پسر آنجا که یک وجب بیشتر نیست !” .
هادی گفت : ” باشد از هیچی که بهتر است!”.
امیر حسین گفت : ” ولی باید خیلی مراقب باشیم ، اوضاع و احوال را که می بینی … ”
با سوت و تشویق بچه ها بازی فوتبال به پایان رسید . هادی عجله داشت از بچه ها خداحافظی کرد و گفت : ” باید بروم کابینت سازی ، تو کارگاه کلی کار دارم .” همین طور که دور می شد رو به امیر حسین و فرج کرد و گفت : ” باید کتابها را زیاد کنیم . افتتاحیه اش هم باشد برای عید فطر ” .و با سرعت از پیچ کوچه گذشت و از نظر ناپدید شد .

عید فطر و افتتاحیه کتابخانه مسجد جوادالائمه (ع)

 

بچه ها دور تا دور مسجد نشسته اند ، هادی دم در ایستاده و به انها خوش آمد می گوید . کتابها توی آبدارخانه که تقریبا یک و نیم در دو و نیم متر بیشتر نیست – جا گرفته و توی قفسه های آجری چیده شده ، همه ساکت بودیم حسن جعفر بیگلو یکی از کتابها را به بهزاد بهزاد پور داد و او هم با صدای بلند شروع به خواندن کرد ، کوچکترها سراپا گوش بودند .
اکبر قدیانی یکی از نمایشنا مه های اکبر رادی را به فردی نشان داد و امیر حسین به آهستگی گفت : ” می شود رویش کار کرد ، اینجا می توانیم نمایشنامه های کوتاه برای بچه ها اجرا کنیم .”
هادی دستی به موهایش کشید و آمد کنار سلحشور ایستاد امیر حسین به سلحشور نگاه کرد و گفت : ” فرج جان آخر همین هفته قرار بگذاریم و روی این نمایششنامه تمرین کنیم “.
سلحشور به کتاب نگاه کرد و گفت : ” متن های دیگری هم هست که خیلی بهتر می شد رویشان کار کرد باید خانه را بگردم ” . و به فکر فرو رفت .
سعید فلاح پور و مجید ریاضی متوجه پچ پچ انها شدند و بهزاد پور با صدای بلند تری به قصه خواندن ادامه داد ….
امروز افتتاحیه کتابخانه بود .

حاج آقا مطلبی هم چند لحظه ای بین بچه ها نشست ، محمد تخت کشیان جعبه شیرینی را دور داد احمد طلائی با لبخند دو تکه از شیرینی های ریز شده را برداشت و انداخت توی دهانش و امیر عرفانیان هم آخرین دانه شیرینی را برداشت .
اکبر قدیانی با صدای بلند صوات فرستاد و بقه هم پشت سرش ، حاج آقا مطلبی بلند شد و برای نماز جماعت از پله ها پایین رفت.

بهار ۵۳- کتابخانه مسجد جواد الائمه (ع)

همراه با امیر حسین و هادی قفسه کتابها را مرتب می کردیم ، درست جلوی اولین ردیف ، سالنامهی کلفتی با عکس بزرگی از شاه – که کنار حرم امام رضا ایستاده بود قرار داشت هادی سالنامه را برداشت نگاهی به امیر حسین فردی انداخت و گفت : ” ای بابا هر چی این سالنامه را می گذارم آن پشت دوباره میاد اولین ردیف ، کاش می دانستم کار کیه؟”

گفتم : ” هادی کاری نداشته باش بگذار باشد دنبال درد سر می گردی ؟”
هادی گفت : ” اصلا این سالنامه اعصابم را خورد کرده !” دوباره کتاب را برداشت و گذاشت پشت آخرین ردیف کتابها ف یکی از بچه ها سلام داد وآمد تو ، سعید فلاح پور و بعدش هم فرج امد حبیب غنی پور با کتاب بلندی که در دستش بود سلام بلندی داد و دوید داخل و گفت :” آقا هادی … آقای فردی امروز جایزه مال منه !” امیر حسین ” چطور ؟!” حبیب خندید و گفت کتاب را خواندم ، قصه اش را هم حفظ کردم ، برای اکبر آقا قدیانی گفتم ، می گفت خیلی خوب یاد گرفتی ، می خواهم برای بچه ها تعریف کنم .” مجید ریاضی صدایش زد و او کنار بقیه نشست فرج رو به امیر حسین فردی گفت :
” امیر جان کاش می رفتی ، سه چهار تا از این بلوزهای آستین کوتاه ورزشی بگیری امروز باید جایزه بدهیم !”
فردی لبخند سردی زد و گفت : ” فرج می دونی که جیبم خالیه ، تو هم که … ”
هادی هم چنان با سالنامه سرگرم بود و می خواست یک جوری از دستش خلاص بشود فرج بلند شد اشاره ای به فردی کرد و دوتایی بیرون رفتند هادی دنبال سرشان راه افتاد و گفت : ” امیر آهای فرج کجا ؟ الان قصه خوانی شروع می شود .”
فرج در حین رفتن سرش را برگرداند و گفت : ” زود بر می گردیم ! ”
امیر حسین فردی آخرین جمله کتاب را خواند ، مکثی کرد و به ارامی کتاب را بست ، هیچ کس حرف نمی زد انگار هنوز منتظر بودند می خواستند بقیه داستان را بشنوند فردی آهسته گفت : ” تمام شد بچه ها چطور بود ؟ ”
حسن جعفر بیگلو دستش را بالا گرفت : ” من می خواهم خلاصه اش را بگویم ”
فردی لبخند زد : ” باشد ” و با سر اشاره کرد که شروع کند و حسن شروع کرد ، صدایش توی سالن مسجد می پیچید ، جاهایی از قصه را که فراموش کرده بود فردی دناله اش را می گرفت و باز حسن ادامه می داد همه سراپا گوش بودند .
حس می کردم پسرک قصه را می شناسم ، پدرش را هم همینطور ، بهزاد پور گفت : ” اینها را اگر می شد به نمایش تبدیل کرد چی می شد ؟!”
فرج سلحشور به نرمی وارد شد کنار فردی جا گرفت ، دستش را روی زانوی او گذاشت و گفت :” امیر پانصد تومان دستم اومد .” امیر حسین نگاهی به فرج انداخت ولبخندی زد و فرج ادامه داد : ” دویست و پنجاه از من ، دویست و پنجاه از تو ” بعد دست کرد توی جیش و اسکناسها را در آورد و از داخل مشتش توی جیب فردی گذاشت .
امیر حسین همچنان نگاهش میکرد لبخند روی لبهایش ماند آهسته گفت : ” نه ! ” فرج با تعجب گفت : ” نه چیه ؟!”
– نه همین که گفتم !
فرج محکم دستهای فردی را گرفت و گفت :” آره ” و از جایش بلند شد تا برود جعفر بیگلو آخرین جملات قصه را گفت و بچه ها برایش کف زدند .
فرج نیمه راه ایستاد و از توی جیبش بسته ای را بیرون آورد .
دست امیر حسین داد و گفت : ” یادم رفت ، جایزه بچه هاست !” فردی بسته را گرفت و به دست جعفر بیگلو داد و بعد به بچه ها گفت :
” بچه ها حسن خیلی خوب قصه را یاد گرفته بود ،از این به بعد هر کس بتواند قصه را توی چند جمله تعریف کند و پیغام آنرا هم بطور خلاصه بگوید ،جایزه دارد ، حسن جعفر بیگلو با سرعتی بیشتر از بقیه به طرف پله ها دوید غنی پور صدایش زد : ” چه خبره ، بابا وایسا با هم بریم ! ”
حسن گفت : ” تازه حالاشم دیر شده آقام پوستم را می کند قرار بود نان بخرم دعا کن نانوایی هنوز هم پخت کند .”
حبیب با صدای بلند گفت : ” اگر دیدی نمی پزد بیا خانه ما عصری بیست تا گرفتم .”
حسن با عجله از میانه بچه ها بیرون دوید .
سیزده متری حاجیان – بازسازی مسجد ، سال ۵۴
حاج آقا مطلبی و دو تا از اعضای هیئت امنا توی شبستان مسجد نشسته اند ، هادی سلام بلندی داد و داخل شد حاج آقا مطلبی پرسید :
“چیه علی اکبری دوباره چی می خواهی ؟”
– ” هیچی آقا راستش می خواستم بگویم بچه ها جایی برای مطالعه کتاب ندارند .”
نه … آخه …. گفتیم چون کتابها تعدادشان زیاد نیست یه وقتهایی بچه ها دو – سه تایی با هم بخوانند … اینجا اگر جایی باشد … خوب بهتر است دیگر نه؟
هادی سکوت کرد آن دو اعضای هیئت امنا آهسته چیزی را به حاجی گفتند . حاج آقا گفت :
” الان توی طبقه اول کتابها را چیدند درسته؟ آنجا مخزن کتابهایتان شده ها؟” هادی سر تکان داد و گفت ” بله آقا، بله !”
– ” خوب طبقه دوم هم باشد برای سالن مطالعه … همین کافی است دیگر! ” و از جایش بلند شد .
هادی من من کنان گفت :” حاج آقا راستش می خواستیم تئاتر هم کار کنیم ، آن قسمت بالا یعنی طبقه سوم تقریبا بدون استفاده افتاده ، بعد از بازسازی مسجد ، برای طبقه سوم هنوز برنامه ای نگذاشته اید … البته هر چه شما بگویید همان کار را می کنیم … ولی اگر آنجا را در اختیار ما بگذارید ، برای جلسات قرآن هم می توانیم آنجا جمع بشویم .”
نگاه حاجی روی صورت هادی خیره ماند و گفت : ” اصلا ببینم تو قرآن خواندن بلدی که از جلسات قرآن خواندن حرف می زنی ؟! ” هادی هول شد و تند تند گفت :” بله آقا … ما بلدیم … می خواهید همین الان برایتان بخوانم … ”
به این ترتیب هر سه طبقه مسجد را قرق کردیم و قرار شد تئاتر حر را – مقدمه اش هم از دکتر شریعتی بود اجرا کنیم فرج با عجله خودش را به طبقه سوم رساند امیر حسین فردی و حمید ریاضی داشتند راجع به متن نمایشنامه حرف می زدند فرج نفس نفس زنان کنار آنها نشست فردی : ” ها فرج چیه ؟”
– آقا هادی آن سالنامه را که عکس شاه رویش بود ، پاره کرد و دور ریخت.
– خب ؟
– اگر آقای مطلبی و هیئت امنا بفهمند خیلی بد می شود!
– نه بابا خود حجت الاسلام قاسم حسینی بهش گفته پاره اش کن !
– تو از کجا می دونی ؟
– هادی گفت این سالنامه باعث اعصاب خوردی اش شده ، سید حسینی هم گفت ، هر چیزی که باث ناراحتی می شود باید آن را از بین برد . هادی هم گوش داده و اجرا کرده .
– پس ، هیچی …
– آره دیگر … هیچی …

اوایل زمستان ۵۶ / سالن اجرای نمایش حر / طبقه سوم مسجد جواد الائمه (ع)

فرج پارچه گلی رنگ را روی شانه اش چرخی داد ، شال را دور کمرش محکم کرد به چپ و راست نگاه کرد ، میانه سالن امد و گفت : ” بدین سان آتش خشمم فرو می ریزد اگر از جشم او گیرم این سان جان شیرینش … ”
محمد کاظمی، کارگردان نمایش اشاره ای به دستهای فرج کرد و فرج دستها را به حرکت درآورد و یکبار دیگر این جمله را تکرار کرد . حمید ریاضی به شانه تخت کشیان زد و آهسه پشت گوشش گفت : ” فرج را خدا آفریده واسه بازیگری … ببین چه جوری رفته توی نتق !… ”
هادی از آخرین ردیف پله ها که رد شد ، صدایش می امد با اکبر قدیانی حرف می زد ، داشت چیزهایی به او می گفت .
محمد کاظمی اشاره کرد: هیس هیس … فرج رفته تو حس !”
آقا هادی و اکبر قدیانی و خرامان و و تخت کشیان به فرج خیره شدند او ، حر واقعی شده بود صورتش قرمز شده بود و جملات را خیلی شمرده و بلند ادا می کرد و در حین گفار سر و دستش را تکان می داد .
سعید فلاح پور و احمد طلاییو حبیب غنی پور و و حسن جعفر یگلو آهسته بالا آمدند و کنار بقیه نشستند . مصطفی خرامان اشکهایش را پاک کرد آقا هادی زیر لب ” ماشاء الله ماشاءالله ؟ می گفت .
وقتی حر آخرین حرفهایش را زد بغض توی گلویش ترکید و همان جا زانو زد و اشکها صورتش را پر کرد .
فردی دستش را روی شانه فرج گذاشت : ” پاشو، حر دلاور ، پاشو “فرج وقتی بلند شد فرج نبود ، کس دیگری بود ، جعفر بیگلو می گفت :” سرش را که بالا گرفت چشم هایش یک جور دیگری شده بود انگار راستی راستی حر شده بود ” .
فردی یک لیوان آب دستش داد و بلندش کرد .
آن رو تمرین را تعطیل کردیم ، در عوض آقا هادی در مورد اردویی که رفته بودیم حرف زد او گفت : ” اگر قرار است کسی با ما به اردو بیاید، باید گوش به حرف سرپرست اردو بده .”
یک نگاهی هم به اکبر قدیانی انداخت و گفت : ” اکبر اینها را برای تو میگم ها… دست از این شیطنت بازیها بردار … آخه پسر خوب فکر نکردی اگر توی استخر خفه شده بودی جواب باباتو من یچاره باید می دادم .”
اکبر گفت : ” آقا هادی به خدا تقصیر این اکبر خاکی بود… ”
آقا هادی گفت : ” خیلی خوب هر چی بود به خیر گذشت .”
بعد هم با صدای بلند گفت :”امشب بعد از نماز مغرب و عشاء قصه خوانی داریم “. به همه ” خسته نباشید ” گفت و رفت پایین ، چون قرار بود طبق دستور هیئت امنا ، لامپهای مسجد را عوض کند …